دخترک گریه می کرد؛ چشمان پیرمرد با تبسمی عمیق نظاره گر جا به جایی جهیزیه بود.

همسایه ها همه از کار خدا لذت می بردند و دخترک همچنان با لبانی خندان گریه می

کرد. پیرمرد پنجره را بست و با رادیو هم نوا شد: ((لبیک اللهم لبیک؛ لبیک لا شریک لک

لبیک؛اناالحمد و النعمة لک والملک ...)).