تردید
کرکره مغازه را پایین کشید و سوار دوچرخه هم سن خودش شد.رکاب می زد و جیر جیر چرخ ها هم صحبتش شده بودند.
به کلیدهای بیشمار درون مغازه فکر می کرد و کارهایی که می توانست انجام دهد.
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم آبان ۱۳۸۹ ساعت 15:22 توسط آرش مکوندی
|