یک دقیقه بعد
نور قرمزی با دیوار سفید قایم باشک بازی می کند. صداهای مبهم از بلندگو های بیرون ساختمان تقاضای مذاکره با من را دارند.من هم کم کم داشتم باور می کردم کسی که اینجا ایستاده خود م هستم و چیزی که در دستم هست یک تفنگ. سنگینی نگاه تمام کسانی که مجبورشان کرده ام روی زمین دراز بکشند و دست هایشان بگذارند روی سرشان اذیتم می کند.خودم را میبینم در خنده های گستاخانه نوزادی که در آغوش مادرش قهقهه میزند بی توجه به من، تنفنگم، تهدید هایم. در بی قراری زن و شوهر جوانی که فقط دوست داشتند به هم نزدیک باشند اما از بد حادثه پسرکی بینشان قرار گرفته بود که با همه ی وخامت اوضاع چشم از صورت زیبای زن جوان بر نمی داشت. مرد کارگری که سیاهی دست هایش از روز کاری قبل کاملا پاک نشده است.گمان نمی کنم ترسیده باشد.هیچ اتفاقی با دیگری فرقی برایش ندارد.انگار که وجب ها آب ازسرش گذشته باشد؛ پیرمردی که با آن همه سن و سال صورتش از اصلاح اول صبح برق می زند. در همهشان خودم را میدیدم. انتخاب سختی خواهد بود. همه اش تقصیر این پلیس های لعنتی است. تا یک دقیقه دیگر باید اولین جنازه را از ساختمان بیرون بیاندازم.اگر به قولشان عمل نکنند...
***
تمام شد. این هم یک جنازه.