بعد از واقعه

چند وقته همه از خوبیام میگن.تو کار این جماعت موندم.دلم بدجوری بوی غریبی رو میشنوه.دیگه شرمنده ی سوالای فلسفیم نیستم.یه جورایی شدم مثل عالم بی عمل؛اون نمیخواد و میتونه ولی من میخوام و نمیتونم.کاش سردی خاک مسری نبود؛من اصلاً تحمل تنهایی رو نداره.

عبور

از هم که رد می شدند؛ به هم فکر می کردند.مردِ افسرده به غم خودش و تنهایی کوچه فکر می کرد و کوچه نگران غم رهگذران بی شمارش بود.