بعد از واقعه
چند وقته همه از خوبیام میگن.تو کار این جماعت موندم.دلم بدجوری بوی غریبی رو میشنوه.دیگه شرمنده ی سوالای فلسفیم نیستم.یه جورایی شدم مثل عالم بی عمل؛اون نمیخواد و میتونه ولی من میخوام و نمیتونم.کاش سردی خاک مسری نبود؛من اصلاً تحمل تنهایی رو نداره.
+ نوشته شده در جمعه سی ام مهر ۱۳۸۹ ساعت 1:14 توسط آرش مکوندی
|