تردید

کرکره مغازه را پایین کشید و سوار دوچرخه هم سن خودش شد.رکاب می زد و جیر جیر چرخ ها هم صحبتش شده بودند.

به کلیدهای بیشمار درون مغازه فکر می کرد و کارهایی که می توانست انجام دهد.


آقای بازرس

همه چیز خوب به نظر می آمد.آقای بازرس که رفت, رضایتمندی در چهره ی رئیس فریاد می زد.فردای آنروز فقط عنکبوت ها بی خانمان شده بودند.