جایی به نام همینجا

 

 دخترک گریه می کرد؛ چشمان پیرمرد با تبسمی عمیق نظاره گر جا به جایی جهیزیه بود.

همسایه ها همه از کار خدا لذت می بردند و دخترک همچنان با لبانی خندان گریه می

کرد. پیرمرد پنجره را بست و با رادیو هم نوا شد: ((لبیک اللهم لبیک؛ لبیک لا شریک لک

لبیک؛اناالحمد و النعمة لک والملک ...)).

شکلات

 

 من فقط با اون خوشبخت می شم. ما  رو به هم برسون.

خدایا مهر مینا رو تو دل خانواده ی شوهرش بنداز.به خودت قسم دیگه نای کتک خوردن نداره.

خدایا خودت می دونی حاجی داره زجر می کشهٰ، هر طور می دونی راحتش کن.

می دونم همینجایی، الان حضور ذهن ندارم اما وقتم محفوظ ؛ باشه؟

یا زهرا شفیع همشون باش.

سلام اینا نمی ذارن من هم بزنم ، منم دوتا شکلات می خوام یکی واسه خودم، یکی هم واسه خودت.

تیک تاک

 

 

همت، همت، ‌یاسر...؛ همت، همت، ‌یاسر ...؛حاجی جون تو رو به علی بگواونجا چه خبره؟

همت، همت،‌ یاسر... ؛ همت، همت، ‌یاسر... .

***

 همت دو نفر، همت ...، بیا بالا جا نمونی ها. همت دو نفر، همت ... .