کاغذ را پاره کرد.
اول دو تکه.
بعد چهار تکه.
هشت تکه... .
شانزده تا... .
سی و دو ... .
چند لحظه کوتاه همه چیز یادش رفت.
خنده اش گرفته بود. داشت فکر می کرد که، عدد بعدی شصت و دو می شود؟
باورش نمی شد که آن لحظه، با آن حال و هوا دارد به چیز دیگری فکر می کند.
تمام نشده بود.
یکی یکی، پشت و روی تمام تکه های پاره شده را زیر و رو کرد.
احساس می کرد هنوز، پشت یکی از آنها مانده باشد.
پاره نشده... .
+ نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 0:32 توسط آرش مکوندی
|