کاغذ را پاره کرد.

اول دو تکه.

بعد چهار تکه.

هشت تکه... .

شانزده تا... .

سی و دو ... .

چند لحظه کوتاه همه چیز یادش رفت.

خنده اش گرفته بود. داشت فکر می کرد که، عدد بعدی شصت و دو می شود؟

باورش نمی شد که آن لحظه، با آن حال و هوا دارد به چیز دیگری فکر می کند.

تمام نشده بود.

یکی یکی، پشت و روی تمام تکه های پاره شده را زیر و رو کرد.

احساس می کرد هنوز، پشت یکی از آنها مانده باشد.

پاره نشده... .