((خیلی وقت است...))

 

چراغ اتاق خواب  را روشن می کند.

من روبروی آیینه نشسته ام.

از غروب که هنوز اتاق کمی نور داشت، اینجا نشسته ام.

می خواهم به طرفش برگردم. اما خیلی زود چراغ را خاموش می کند و می رود. خیلی زودتر از اینکه دلم برایش تنگ شود.

هیچ راهی نیست که بفهمم چه چیزی از ذهنش گذشته است.

می روم دنبالش.

هیچ کدام از چراغ های خانه را روشن نکرده است.

می آیم چراغ اتاقش را روشن کنم. احساس می کنم کسی نشسته است روبروی آیینه؛ خیلی وقت است.